سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

معجزه

    نظر

چند روز مانده به کنکور، نگار توی حیاط بهم گفت: حالم خیلی بده! هر شب گریه می کنم.

آن روز خیلی تعجب کردم چون فکر می کردم من تنها کسی ام که هر شب را از استرس با تمام وجودش هق هق گریه ی خود را در بالش خفه می کند.

آن روزها انگار که کس دیگری بودم. انگار آن روزها را از تقویم زندگی ام کنده اند و دور انداخته اند. هیچ چیز ازشان یادم نیست. حتی یادم نیست که نگار این حرف را چند روز مانده به کنکورمان زد .. حتی یادم نیست که آن روزها چقدر حالم بد بود. 

آن روزها انگار هیچی نمی فهمیدم. انگار در شوک یک اتفاق خیلی بزرگ بودم و آن اتفاق خیلی هم برایم خوب نبود. انگار فقط از آن روزها، روزهای شروع پیش دانشگاهی را یادم است. همان روزهایی که توی کتابخانه با دبیر حسابان رفع اشکال داشتیم. همان تابستانی که از غصه ی اینکه چرا هیج کدام از دوستهایم تولدم را حتی بهم تبریک هم نگفته اند، یک کلمه هم درس نخواندم. 

بعد انگار یکهو همه چیز در یک چشم بهم زدن تمام شد و چشمم را که باز کردم رتبه ام را دیدم.

آن روز ها روزهای خوب نبود .. آن روزها خوشحال نبودم .. آن روزها حس می کردم باید مزد یک سال عذاب کشیدنم از این بیشتر می بود. شاید اشتباه می کردم. شاید منتظر یک معجزه بودم و کور شده بودم. می گویم که .. آخر از آن روزها هیچ یادم نیست. 

 

و حالا نوبت توست. نوبت توئی که اینقدر غیرقابل توصیفی .. نوبت توئی که اینقدر صبور و خارق العاده ای.

هنوز باورم نمی شود که برای تو هم یکسال گذشت. هنوز باورم نمی شود که پیش دانشگاهی شدی اما فقط یکبار جلوی ما گریه کردی. آن روز که آمدم توی پذیرایی و دیدم در تاریکی روی مبل نشسته ای و گریه می کنی، قلبم را به درد آورد. فهمیدم اینکه یک هفته مانده به کنکورت و تو می خندی به این معنی نیست که حالت خوب است. به این معنی نیست که استرس نداری ..

توی این مدت یکبار هم سرم داد نکشیدی که ساکت باشم و هر صبح پشت در اتاقت غرغر نکنم. وقتی وسط کلاست می آمدیم و باهات حرف می زدیم، حتی یکبار هم نشد که ساکتمان کنی. حتی یکبار هم بهمان نگفتی صدای تلویزیون را کم کنیم. وقتی امتحانت را بد میدادی، هیچ وقت پیش مشاورت گریه نکری ..شاید به خاط همین چیزها بود که هیچ وقت باور نکردم که پیش دانشگاهی باشی.. تو همیشه خودت بودی..!

از من کوچک تری اما حس می کنم خیلی بزرگ تری .. روحت خیلی بزرگ تر از من است.

و من تحمل ندارم که نتیجه ی کنکورت را ببینی و به جای اینکه از خوشحالی بپری و ما را بغل کنی، گریه سر دهی.. تحمل ندارم که ببینم نتیجه ی صبر و سکوت تو، شکسته شدن صبرت باشد.. یا حتی باز هم سکوت ..

ایمان دارم که خدا به تو کمک می کند. چون شک ندارم که از بنده های خوب خدایی... آنقدر خوب که خودش دستت را می گیرد و نمی گذارد نتیجه ی یکسال در سکوت و بدون کوچک ترین شکایتی درس خواندن، شکستت باشد. 

خدا اگر بخواهد معجزه کند، برای تو معجزه می کند.. برای تو که اینقدر بی نظیری..!

 

پ.ن:

کاش یک روز آنقدر برای نتیجه ی کنکورت آنقدر خوشحال شوم که خستگی و غصه ی عظیمی که با دیدن رتبه ی کنکورم روی دوشم گذاشته شد از یادم برود.